پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات پسرم

بافتنی های مامان

خوب بالاخره لباسهام اماده شد طبق گفته های قبلی من که عادت به یرو لباس وعکس گرفتن ندارم ومامانم فقط عکس لباسامو برام گذاشت تا برام یادگاری بمونه         ...
10 دی 1392

دهکده بازی پارس(شهر بازی)

یه عصر سرد زمستونی مامان وبابا تصمیم گرفتن منو ببرن پارک با توجه به شرایط جوی دهکده سر پوشیده پارس واقع در محلات برای تفریح انتخاب شد خلاصه شال کلاه کردیم وکلی لباس گرم برداشتیم وپیش بسوی بازی رسیدیم محلات و یه کارت بازی شارژ کردیم وارد محوطه بازی شدیم از اسب شروع کردم وجند بار اونو سوار شدم وبعدش یه تاب وبعد ماشین سواری به همراه بابام وچرخ وفلک وقسمت وسایل بادیش اما از شانس خوبمون وسط عکاسی مامانم شارژدوربین تموم شد اما با همین شارژ کم عکسای خوبی شکار شد وبالاخره مااز شهر بازی اومدیم  رفتیم طرف بازارش اونجا بینهایت سرد بود به همین دلیل گردش در بازار به سرعت متوقف شد وبا سرعت نور برگشتیم خونمون......
10 دی 1392

هفته گذشت پرهام جون

از وقتی مامانم منو از شیر گرفته خیلی بهونه گیر شدم ودائم در حال جیغ زدنم مامانم برای اینکه منو ساکت کنه واسم توی یه لیوان شمع روشن کرد بماند که با چه مکافاتی اون لیوان شسته شد  یا از روی میز بالا میرم تا وسایل توی دکور مامانمو نابود کنم ویا عروسک بازی میکنم! قبل از شیر گرفتن خیلی اروم بودم اما الان بشدت بدقلق وبهونه گیر شدم 15 دی سه ماه میشه که من دیگه شیر نمیخورم ایشالله که این بهونه ها هم کم بشه ومن همون پسر اروم  وخوب بشم  ودر برابر این تحول جدید صبور باشم ایشالله(همه بگین آمین)     ...
10 دی 1392

گردش در باغ وحش

یه روز جمعه با بابام ودایی هام ومامانی وباباییم ومامانم رفتیم باغ وحش توی قمصر چون من دیگه یک ماه ونیمه شیر نمیخورم وبهانه گیری خیلی میکنم واسه اروم شدن من بردنم کنار جوجو ها خیلی خوب بود ولی بشدت سرد بود وما زود اومدیم خونه   ...
2 دی 1392

شــــب یـلــــــــدا

شب یلدای امسال هم خونه مامانجونم(مادربزرگ مامانم)بودیم وخداروشکر خوب بود هر چند من خیلی شیطنت کردم عکس اخرمم دیگه کم کم دارم لباس هامو در میارم و هی اب میخورم که مامانم مجبور شه هی ببره دستشویی خدارو شکر امسال هم گذشت از خدا میخوام سایه بزرگتر ها رو از سرمون کم نکنه تا ما کنارشون خوشحال وشاد باشیم وایشالله ما کوچولو ها هم سالم باشیم   ...
2 دی 1392

آتلیه..........

  عکسهای اتلیه من روز عکاسی............ اونروز اصلا توی فاز عکاسی نبودم ووقتی وارد اتلیه شدم احساس کردم فضا نیاز به تغییر اساسی داره خلاصه دست به کار شدم وگیتار وخرس عروسکی جابه جا کردم در این حین بابام مامانم ودو تا دایی هام وخاله مهران در تلاش که من عکس بندازم یهو یادم اومد پاستیل باید بخورم حالا از همه اصرار منم دیگه با کلی ناز ونوازش بالاخره شدم سوژه عکاس............................. خدارو شکر عکسهام هم خوب شد       ...
18 آذر 1392

اسباب بازیهای پرهام

من یه سری اسباب بازی دارم که عاشقشمونم وگاهی اوقات باهاشون بازی میکنم چون بیشتر اوقات مشغول تعمیر کاری هستم ومامانم تصمیم گرفت تا اینا سالمن یه عکسی باهاشون بگیریم. ونکته قابل توجه اینه که این کامیون بزرگ که بشدت دوستش دارم کادو تولدمه از طرف مامانی وبابایی گلم.     این اسب رو دایجون مهدی ام برام خریده... . ...
18 آذر 1392

تاسوعا وعاشورا (22ابان 92)

  در این تصویر من اماده شدم برای رفتن به دسته واونم چوب پرچمه توی دستم ودر حال ادامس جویدنم هستم اینجا هم لباس مشکیمو پوشیدم واماده برای سینه زنی   محرم وعاشورای 92 مراسم شام غریبان امسال من تونستم به همراه بابایی ودایی هام برم توی هیئت البته زمان زیادی بیرون نمیموندم چون هوا سرد بود ویه بارون حسابی هم میومد در کل سینه زنی وتبل رو خیلی دوست دارم وبه لباسمم که یا حسین داره خیلی علاقه دارم ...
25 آبان 1392

تولد گل پسر وکیک باب اسفنجی

      خوب بالاخره من دوساله شدم وهر چند مامانم نمیخواست تولد برام بگیره اما مامانی وبابایی یرام تولد گرفتن وکیک باب اسفنجی که عشق منه خریدن وکلی غافلگیر شدیم وحسابی فشفشه وشمع فوت کردم کلی بازی کردم  وقر دادم ...
20 آبان 1392